اسمان ابی...

 

در این وادیه سنگی

در این پهنای ویرانگر

که دستی هم نمی چیند

گل یاس لطافت را

من از آن کس که فردا را

دراین وادیه بگذارد٬ نمی ترسم

من از پیدایش هر نور

در این دیوانه بازار هم نمی ترسم

      ******

تمام راه ها مسدود

تمام چشم ها نمناک

ولی در پهن دشت آسمان آبی آبی

دو چشم صاف می بارند

دو چشمی که در آغوش محبت ها

به دنبال دلی پر درد می گردد

دو چشم آبی آبی ٬ به دنبال کلامی محکم وسنگین

      ******

من از طعم بلند و ژرف این آبی

ندانستم کلام سبز آبی را

من از کام عسل فام شباهنگام

سحر را تا به آخر خوب نفهمیدم

      ******

سحر با چشم آبی٬کنار سفره ای از یاس

ندید هرگز نگاه آشنایی

نگاه سبز آبی ٬نگاه آبی رنگین

      ******

سپس دیوانه وار بارید

وچشمانش در این دیوانگی

اندیشه ای مبهم دعا می کرد

دعای سبز روشن را

که در چشمان یک ماتم زده

هرگز دعایی نیست ....

 

لیلی جون تولدت مبارک..

 (ریم)

 

یا حسین...

دل را اگر از حسين بگيرم چه كنم

              بي عشق حسين اگر بميرم چه كنم

                             فردا كه كسي را به كسي كاري نيست
                                        

                                                  دامان حسين اگر نگيرم چه كنم

     

مهربونی...

مهربونی همیشه نمی مونه؛امانته

نکنه تو حفظ این امانتا خطا کنیم

چی بودیم؛چه کردیم؛فردا چه باید بکنیم

فکری برای جبران گذشته ها ؛ما بکنیم

بدی هارو بسپاریم دست فراموشی و بعد...

مثه یه قاضی خوب؛خوبی هارو جداکنیم

دنیامون میشه بهشت و ما همه فرشته ایم

اگه به تمام این قافیه ها وفا کنیم...

 

ستاره ...

دلم می خواد یک ماه بشم ، فانوس شبهاي تاربشم

ازسرشب تا به سحر، ستاره ها رو بشمارم

يه قول ميدم بهت گلم ، ستارتو اگر ديدم

بهش ميگم منتظري تا آرزوتو بگيري

بهش ميگم كه بي تابي ، هرشب به ياد اون خوابي

بهش ميگم كه ....

نه نذار بگم ، نخوا كه من چيزي بگم

ستارتو اگر ديدم ، ميچينمش از دل شب

مي يارمش روي زمين ، توي چشات جاش ميزارم

اون وقت چشات كامل ميشه ، يك شب نوراني ميشه

آخه چشات مثل شبه ، شب كه بي ستاره نميشه

نويسنده :  مرضيه.پ

شب یلداتون مهتابی و پرستاره....

 

سلام

اميدوارم حالتون خوب باشه .

تو وب http://handstext.blogfa.com/ داستانی رو خوندم كه واقعا قشنگ بود؛ گذاشتم تا شما هم بخونيدش.

  • توی ۱ شهر غریب دوتا سرباز هم خدمتی بودن ۲ سال عمرشونو با هم گذروندن مثل دو تا برادر شاید از اون هم نزدیک تر ٫علی بچه تهران بود و محمد بچه شهرستان ٫خدمتشون دیگه تموم شده بود. باهم خداحافظی کردن و بعد ۲ ماه محمد از علی دعوت کرد که بیاد خونشون خلاصه ترتیب ۱ مهمونی داد و علی صبح پنجشنبه رسید شهرستان رفت در خونه محمد.  در زد٫ دید ۱ خانم جوان و خوش سیما در را باز کرد ٫دلش هوری ریخت پایین و با لکنت گفت س س سلام ٫ اون خانم هم گفت سلام بفرمایید.با کسی کار داشتید: علی گفت: با آقا محمد ٫کار داشتم من همخدمتیشون بودم سارا خانم جا خورد و گفت بفرمایید تو ببخشید نشناختم ٬علی رفت داخل و محمد را دید و ازش پرسید محمد جان ببخشید بی ادبی ولی میتونم بپرسم این خانم کیه؟محمد به شوخی گفت خواهرم ! علی با خوشحالی گفت ماشالله چه دختر نجیبی ! خدا بهتون ببخشش ! گذشت و شب شد شام را خوردند و جاها را پهن کردن تو ایوان و محمد داشت به ستاره ها ذل میزد که علی گفت : محمد یه چیزی بگم ناراحت نمیشی من دیگه تاقط ندارم.
  • محمد:نه بگو علی جان
  •  
  • علی گفت: من عاشق شدم.
  •  
  • محمد :به به سلامتی پس چند روز دیگه شیرینی میخوریم
  •  
  • علی گفت میدونی من عاشق کی شدم  محمد گفت نه ٬بچه تهران ؟
  •  
  • گفت خوا خواهرتو میخوام
  •  
  • محمد یه لحظه سرخ شد و هیچی نگفت سکوت سردی دورشونو گرفت و علی ترسیده بود
  •  
  • علی گفت ببخشید نمیخواستم اینطوری بهت بگم بی ادبی کردم منو ببخش گستاخی کردم
  •  
  • محمد گفت همین صبح اسبابت را جمع میکنی و بر میگردی تهران علی هم گفت چشم
  •  
  • فرداش علی رفت و محمد با کوله باری غصه کنج ایوان نامزدشو که حالا علی فکر میکرد خواهرش نگاه میکرد و اشک میریخت
  •  
  • سارا گفت چی شده محمد با هق هق بقضش ترکید و داستان را برای نامزدش گفت و ازش خواست به عقد علی در بیاد .
  •  
  • به هزار زحمت اونو راضی کرد و چند روز بعد به علی زنگ زد و گفت بیاد شهرستان علی اومد و اونا را به عقد همدیگه در آورد و بهش گفت ۱ چیزی میخوام بهت بگم فکر نکنی منت میزارم!
  •  
  • علی گفت بگو محمد : گفت حواست به نامزدم باشه البته حالا دیگه جای خواهرم .
  •  
  • علی همونجا خشکش زد و عرق سرد رو پیشونیش نشست و اشک گونه هاشو خیس کرد ولی محمد اونو محکم بغل کرد و در آغوش کشید.
  •  
  • از آن روز دو سال میگزره ٬علی با همسرش به تهران رفته بود و محمد  از غصه عشق از دست رفتش به دام اعتیاد افتاده بود دیگه هیچی نداشت بفروشه یکم پول غرض کرد و با بد بختی رفت به تهران سراغ علی ٬ رفت در خونه علی در زد علی اومد دم در محمد گفت سلام علی گفت بفرمایید با کی کار دارید٬ گفت منم محمد رفیقت.
  •  
  • علی گفت من رفیقی به اسم محمد ندارم و در را بست محمد همینطوری خشکش زده بود و مات و مبهوت هر چی در زد ٬ التماس کرد ٬علی در را باز نکرد.
  •  
  • دست از پا درازتر رفت سر کوچه که برگرده شهرستان دید دو نفر دارن میان طرفش گفتن آقا ما پانزده هزار تومان پول پیدا کردیم شما اینو بین ما تقسیم کن ما دعوامون شده سر تقسیم پول محمد هم خوشحال گفت بیایین به سه قسمت تقسیمش کنیم هر نفر پنج هزار تومان آنها هم قبول کردنو پول را تقسیم کردن .
  •  
  • محمد کمی سیگار و جنس برای خودش خرید و ۱ کم رو به راه شد و رفت توی پارک نشست روی یک صندلی مدتی نگذشت که یک پیرزن خوش تیپ و مایه دار اومد کنارش گفت : جوون چی شده چرا اینقدر پکری ؟
  •  
  • محمد هم از درد ناچاری داستان زندگیشو براش گفت و پیرزن گفت : اگر قول بدی اعتیادتو ترک کنی من دخترمو بهت میدم.
  •  
  • گذشتو محمد اعتیادشو ترک کرد و دختر اون پیرزن را به عقدخودش در آورد و صاحب کارخانه و وضعی شد.
  •  
  • بالاخره شب عروسی محمد فرا رسید همینطور که بین مهمانها میچرخید و سلام و علیک و خوش امد گویی میکرد چشمش به دوست دوران خدمت و نامزدش افتاد و رفت جلو ویک جام شراب برداشت و گفت : به سلامتی دوستی که به خاطرش از زندگیم گذشتم ٬ به سلامتی دوستی که نامزدمو به خاطرش بهش دادم ولی در خونشو را به روم باز نکرد.
  •  
  • علی هم جام را ازش گرفت و گفت: به سلامتی رفیقی که در خونم را به روش باز نکردم چون میدونستم معتاد شده ٬ به سلامتی رفیقی که ۲ نفر را فرستادم تا به بهانه تقسیم پول بهش پول بدهند ٬ چون میدونستم بی پول شده ٬به سلامتی رفیقی که مادرومو فرستادم تو پارک تا خواهرمو بهش بدم.

باتشكر از نويسنده ي داستان علي اقا

 

زندگي...

غمگين شبي باراني و سرد مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت ديدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

 

به من مي گفت تنهايي غريب است ببين با غربتش با من چه ها کرد

 

تمام هستي ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبي به پا کرد

 

و او هرگز شکستم را نفهميد اگر چه تا ته دنيا صدا کرد

 

 

  زندگی یعنی مسیری رو به آب            زندگی یعنی نه بیداری نه خواب

زندگی یعنی سرای امتحان        زندگی یعنی در آن عاشق بمان

               زندگی یعنی کمی و کاستی                زندگی یعنی دروغ و راستی

زندگی یعنی صفا، مهر و وفا           زندگی یعنی ستم، جور و جفا

              زندگی یعنی سفر،راهی دراز           زندگی یعنی جهانی رمزدار

زندگی یعنی مهی در پشت ابر         زندگی یعنی بلا و درد و صبر

             زندگی یعنی فریب میزبان               زندگی یعنی دو روزی میهمان

     

هادی جان و محسن جان تولدتون مبارک...

Best wishes for the rest of your life  

Happy Birthday

                                براتون آرزوی بهترینها رو دارم ....

 

اشتباه كردم...!

 

آمدم !


آمدم به يک جهان نو


با زبان نو


با مردم نو دوست شدم.


آمدم!


که غمهای مردم قديم ام را


فراموش کنم،


کم کم زبانم فراموش کرد


اما قلبم نه


هر جا رفتم


نتوانستم خود را تبديل کرده


هان! زبانم را عوض کردم؛


اما قلب و خونم را نتوانستم.

 

هر كسي يه روزي مياد يه روزي ميره...


يكي با دلش ميره!


 يكي با پاهاش!


مواظب باش كسي با پاهاي خودش از دلت نره.

                               

مریم جون تولدت مبارک...

برایت آرزوی بهترینها رو دارم گلم ...

  Happy Birthday

حال...

فقط یک زمان بسیار مهم وجود دارد

و آن حال است...

ومهمترین کس آن کس است که اکنون می بینی،

زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیاکس دیگری نیز خواهد بود که بااو روبه رو شوی یا نه

ومهمترین کار نیکی کردن به اوست

زیرا انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است ...

 

"تولستوی"

 

می دونم می بینمت یه روز دوباره...

خوابیدی بدون لالایی و قصه

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی

توی خواب گلای حسرت نمی چینی

دیگه خورشید چهره ات رونمی سوزونه

جای سیلیای باد روش نمی مونه

دیگه بیدار نمیشی بانگرونی

یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکا رو جاگذاشتی

قانون جنگلو زیر پاگذاشتی

اینجا قهرن سینه ها بامهربونی

تو تو جنگل نمی تونستی بمونی

دلتو بردی با خود به جای دیگه

اونجا که خدا برات لالایی میگه

می دونم می بینمت یه روز دوباره

توی دنیایی که آدمک نداره

زهراجون تولدت مبارک...

             برایت آرزوی بهترینها رو دارم گلم....         

                                  

عیدسعید فطرمبارک...